كارنامه: دامن سفيد بلندم را پوشيدم، بلوز زيباي پلو خوريم را به تن كردم و آماده شدم كه بروم مدرسه و كارنامهام را بگيرم. روزهايي كه كارنامه ميگرفتيم ميتوانستيم با هر لباسي كه دلمان ميخواهد به مدرسه برويم. كلاس دوم بودم و سراسر شوق و ذوق براي گرفتن نمرات تمام 20. آخر من شاگرد اول كلاس بودم و همه به آينده من اميدوار بودند. بساط قالي بافي
كارنامه را كه گرفتم شادي و خوشحاليم را نميتوانستم پنهان كنم از دبستان سروش تا خانه ما راهي نبود با ليلا رفته بودم كه كارنامه بگيرم. طفلك ليلا از يكي دو درس نمره كم گرفته بود براي همين تا حدي ناراحت به نظر ميرسيد ولي من سر از پا نميشناختم و در طول راه براي شب جمعه نقشه ميكشيدم. زيرا همه ما بچهها قول داده بوديم درصورت كسب نمرههاي خوب به كل خانواده بستني بدهيم.
در راه بازگشت زن همسايه از من پرسيد شيري يا روباه؟ من هم كه مفهوم اين اصطلاح را نميدانستم با خود فكر كردم حتما روباه چون مكار و زرنگ است پس قويتر است براي همين با صداي بلند و شاد فرياد زدم روباهم روباه. زن همسايه ابرو گره كرد و با تعجب زير لب گفت خل شده بچه مردم، مردود شده تازه خوشحالم هست!! من اعتنايي به حرفهايش نكردم و راه خود را پيش گرفتم.
ليلا
ليلا دخترهمسايه روبروي ما بود كه مادرش با شروع تابستان بساط قالي بافي را در ايوان خانهشان رديف ميكرد و كل بچهها كه تعدادشان هم كم نبود را به كار ميگرفت كه مشغول قالي بافي شوند. تعداد دخترانشان كه 5 نفر بود همگي تند تند گره ميزدند و مادرشان رنگها و نقشها را ميخواند من هم گاهي به تماشاي قالي بافي ايشان ميرفتم و از دور نگاه ميكردم. به نظرم قالي بافي هنري سخت اما زيبا بود و كسي كه ميتوانست با آن مهارت فقط با گره زدن نقشهاي زيبا بيافريند واقعا هنرمند است. بساط قالي بافي بساط قالي بافي بساط قالي بافي
مادر ليلا كه نبات خانم نام داشت هرروز پس از جمع كردن سفره صبحانه پاي دار قالي مينشست و آوازش كه شروع ميشد به منزله آغاز به كار دختران بود و آنان يكي يكي دامنهاي چين دارشان را جمع ميكردند و مينشستند پاي دار قالي و صداي دفه كوبيدنشان تا ته كوچه ميرفت. گرههاي يك رج كه زده ميشد قيچي كردن فقط كار نبات خانم بود زيرا به هيچكسي اعتبار نميكرد و ميگفت شماها نميتوانيد مرتب قيچي كنيد ميترسم كوتاه و بلند شود، فرش دستبافم يكدست در نميآيد.
ماشين بازي
با شروع تابستان انواع بازيهاي ما نيز از سر گرفته ميشد از خاله بازي گرفته تا ماشين بازي. ماشينهايي چوبي كه برادرم امير مهارت خاصي در ساختنش داشت. وسايل لازم براي ساخت ماشينهاي چوبي شامل، چهار عدد قرقره پلاستيكي، يك تكه چوب به ابعاد 5 در 12 سانتيمتر، دو عدد سيم مفتولي به طول 10 سانتي متر، 5 عدد ميخ دوپا، نخ به اندازه دلخواه و از همه مهمتر چسب پانسمان كه تهيه آن از همه سختتر بود.
از آنجايي كه من ته تغاري خانه و عزيزدردانه مادرم بودم هميشه براي گرفتن چسب واسطه ميشدم و موفق و پيروزمندانه نزد خواهر و برادرانم بازميگشتم و از برادرم ميخواستم حالا كه من مهمترين قسمت ماشين را تهيه كردهام اول ماشين مرا بسازد. امير كه رئوف و مهربان بود و از طرفي به مقصود خود رسيده بود قبول ميكرد و چوبهاي جعبه ميوهها را خِرّ و خِرّ اره ميكرد. صداي اره كردن امير با صداي نقش خواني قالي همسايه يكي ميشد و سمفوني عجيبي راه مي افتاد.
ماشينها كه آماده ميشد، خواهرم مينا با نقاشيهاي قشنگش جذابش ميكرد اما براي من فقط خود ماشين مهم بود. عصر كه ميشد ما چهارتا اين ماشينهاي چوبي را با نخ به دنبال خودمان ميكشيديم و از صداي قِرّ و قِرّ چرخهايش بر روي موزاييك نقش برجسته لذت ميبرديم. الان كه فكرش را ميكنم با خود ميگويم طفلك همسايهها چقدر صبور بودند و هيچگاه اعتراض نميكردند.
شانسي و يخ دربهشت
با پايان امتحانات امير و امين به فكر درآمدزايي ميافتادند و كسب و كار خلاقانه راه ميانداختند. يكي از آن كارها فروش يخ دربهشت و شانسي بود. يخ در بهشت كه شربت خنك و رنگي بود و برادرانم ماده اوليه را از بقالي سر كوچه آقاسيد ميخريدند و يخ هم كه از يخچال و پارچ و فقط يك عدد ليوان به دست ميگرفتند و ساعت دو بعدازظهر كه همه خواب بودند توي كوچه داد ميزدند ساری کولا يخ در بهشت، ساری کولا يخ در بهشت و چون هيچكسي بيدار نبود جز نبات خانم كه به فرش دستبافش دفه ميكوبيد كسي از آنان خريد نميكرد و آخرش هم خودشان همه يخ در بهشتها را ميخوردند و خوشحال به خانه بازميگشتند.
از فروش يخ در بهشت كه نااميد ميشدند ميرفتند سراغ كسب و كار بعدي يعني شانسي. براي اين كار تعدادي اسباب بازي ارزان ميخريدند و روي هركدام يك شماره ميچسباندند و تعدادي هم شماره جدا مينوشتند و داخل كاسه ميگذاشتند و بچههاي محل را با هزار ترفند راضي ميكردند از آنان شانسي بخرند كه بيشتر شمارهها پوچ درميآمد و آخر اين كسب و كار هم به دعواي پسرهاي محله با برادرانم ختم ميشد.
خاله بازي
من و مينا هر تابستان خاله بازيمان رديف بود. براي اينكه تعدادمان بيشتر شود سراغ دختران همسايه ميرفتيم. ليلا و شكوفه كه همسن من و مينا بودند چون بايد قالي بافي و كارهاي خانه را انجام ميدادند زمان زيادي براي بازي با ما نداشتند اما دلشان ميخواست از هر فرصتي استفاده كرده و تا چشم مادرشان را دور ميديدند نخ و قلاب را رها كرده و از پاي دار قالي به سمت كوچه سراسيمه فرار ميكردند تا لختي با عروسكهاي ما بازي كنند.
ما دوتا عروسك به نامهاي ندا و نشاط داشتيم كه نشاط را پدرم خريده بود و آن يكي را مادرم با پارچه و پنبه دوخته بود و همين دوتا عروسك ساده، دل خيلي از بچههاي محل را برده بود شده بود مايه پز دادن من و خواهرم نزد ليلا و خواهرانش كه ببينيد ما چه عروسكهاي لاكچري و شيكي داريم. امروزها كه به گذشته سفر ميكنم ميبينم دنياي كودكي ما از بهانههاي كوچك براي شاد زيستن سرشار بود.
حراج جان
محله قديمي و دوران كودكي من مملو از لحظات و آدمهايي بود كه هريك نقشي عميق بر خاطرات كودكيام گذاشتهاند. يكي از آن افراد، پيرمردي با چهره چروكيده بود كه هر هفته يك بار با دوچرخه اطلس و قديمي خود و يك خورجين پر از وسايل و ظرف و ظروف پلاستيكي و خورجين ديگر لبريز از آرزوهاي قشنگ من وارد كوچه ميشد و آواز حررراچ جان حررراچ را سر ميداد.
با شنيدن صداي حررراچ جان همه زنان كوچه دست از كار ميكشيدند و به سمت پيرمرد دست فروش سيل گونه روانه ميشدند، جوري كه انگار او اجناسش را رايگان به زنان همسايه مي بخشد. مادر ليلا كه براي هيچ كاري قالي بافياش را ترك نميكرد با شنيدن صداي مرد دستفروش دفه به زمين ميانداخت و با شتاب چادر گلدارش را سر ميكرد و به كوچه ميآمد كه نكند اجناس لوكس و تازه پيرمرد توسط ساير زنان همسايه غارت شود.
آخر سر كل خريد همسايهها از او به يك مگس كش يا بادبزن ختم ميشد اما حضورش هيجاني به جان همسايهها و بچهها ميانداخت. من هم هر دفعه دامن مادرم را ميگرفتم و با چشماني ملتمس از او ميخواستم برايم عروسك پلاستيكي بخرد كه گهگاهي مظلوم نماييام جواب ميداد و يك عروسك كوچك نصيبم ميشد و پس از خريد با نگاههايي مشتاق پيرمرد دستفروش را تا آخر كوچه مشايعت ميكرديم….
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.